کد خبر: ۸۹۰۰
۲۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۲

پس‌لرزه‌های اسارت پس از ۳۳ سال

سرهنگ محمد باری، از فرماندهان جبهه و جنگ، از روز‌های سرد دی‌ماه ۶۰ تا ۲۹‌مرداد‌۶۹ همراه هشت‌سربازش اسیر شد؛ اسارتی که دردش از درد‌های بسیار زمان رزمندگی‌اش چندین‌برابر بدتر بود.

آن روز، بالای شیاکوه در منطقه جنگی گیلانغرب، نه راه پس بود، نه راه پیش. ۹‌نفر مانده بودند در شیب تند کوه، در سنگری کوچک، که رزمندگان قبلی سهوا آن را کمی غیرتخصصی در خط‌القعر تدارک دیده بودند. همان جانمایی اشتباه سنگر، هم آن ۹ نفر را لو داد.

یک لحظه از سنگر بیرون آمدند که موقعیت را بسنجند. دیدند دو نیروی یمنی و سودانی با دو اسلحه که خشابش آماده شلیک است، روبه‌رویشان ایستاده‌اند. سرشان را چرخاندند. غوغایی بود. عراقی‌ها از همه طرف محاصره‌شان کرده بودند، بدون هیچ امکاناتی از تیر و نارنجک و گلوله. راهی جز تسلیم نمانده بود.

سرهنگ محمد باری، از فرماندهان جبهه و جنگ، از همان روز‌های سرد دی‌ماه ۶۰ تا ۲۹‌مرداد‌۶۹ همراه هشت‌سربازش اسیر شد؛ اسارتی که دردش از درد‌های بسیار زمان رزمندگی اش و موج انفجار‌های مهیب و شیمیایی‌شدنش در جبهه، چندین‌برابر بدتر بود.

 

راه‌اندازی پیست موانع اردوگاه ۲۱ امام‌رضا (ع) با شهید‌شوشتری

سال‌۵۸ بود و تازه سپاه داشت تشکیل می‌شد. محمد باری اصالتا از روستای بار نیشابور بود و شهید‌شوشتری از روستای سرولایت، که در چند‌قدمی هم بودند. آشنایی‌شان از مسجد جامع نیشابور و فراگیری آموزش رزمی و آمادگی جسمانی برای نوجوانان و انجام کار‌های جهادی دیگر بود. راه‌اندازی پیست موانع اردوگاه‌۲۱ امام‌رضا (ع) در باغرود نیشابور را هم به آنها و هشت‌بسیجی دیگر سپرده بودند.

محمدآقا خودش تعریف می‌کند: آن زمان علاوه‌بر راه‌اندازی و تجهیز پیست، به سرباز‌های سپاهی و ارتشی، عبور از موانع، عبور از سیم خاردار و طناب و استخر، کار با اسلحه ژ ۳، پرش از ماشین در مواقع اضطراری جنگ را هم آموزش می‌دادیم. گاهی هم دانش‌آموزان راهنمایی و دبیرستان را پس از آموزش برای اردو‌های جهادی به روستا‌ها می‌بردیم.

محمد در آن روز‌های نوجوانی‌اش، هر‌جا که می‌گفتند کاری جهادی انجام می‌شود، می‌رفت. پیش از انقلاب نیز همین که شنیده بود جای رژیم شاهنشاهی، نظامی می‌آید که اسلامی است، در حد توانش پای انقلاب و آرمان‌هایش ایستاده بود.

 

گفتم نمی‌توانم در شیراز بمانم

محمد‌آقا حین گفتگو چند‌بار محل نشستنش را تغییر می‌دهد. کمرش از ضربات کابلی که در دوران اسارت خورده و شکنجه‌های نفس‌گیر درد بسیار دارد؛ به‌همین‌دلیل حوصله چندانی برای گفتگو ندارد. ترکش‌هایی که گفته‌اند درآوردنشان سبب قطع نخاع می‌شود، مزید بر علت درد‌هایش است.

باری می‌گوید: در سال ۵۸ ارتش تازه داشت تشکیل می‌شد و من هم به آن ملحق شدم. برای استخدام در ارتش اول باید به تهران می‌رفتیم و از آنجا تقسیم می‌شدیم. من و چند نفر دیگر را به شیراز فرستادند تا در مرکز آموزشی دانش‌آموزان و دانشجویان که مرکز مجهزی بود، خدمتمان را شروع کنیم.»

شش‌ماه که می‌گذرد، جنگ‌های داخلی راه می‌افتد. محمدآقا هم داوطلب می‌شود که به کردستان برود و در جنگ خدمت کند، اما فرماندهان خواهان ماندنش هستند، چون در کارش‌تر و فرز و کار‌کُشته است؛ «در شیراز مسئول تدارکات و تأمین لباس و غذا و اسلحه بودم و آموزش سرباز‌ها را هم انجام می‌دادم، اما گفتم نمی‌توانم بمانم. دلیلم هم این بود که بچه‌ها اغلب کارکشته نبودند و تعداد شهدا زیاد شده بود.»

به گفته محمدآقا کردستان آن زمان با الان فرق داشت. آنجا اصلا شناسایی دوست و دشمن ممکن نبود و روز‌های سختی بود. گاهی سربازت دشمن بود و از مجاهدین و تشخیص این موضوع بسیار سخت بود.

 

نه راه پس داشتیم و نه راه پیش

بعد‌از کردستان نوبت به خدمت در مناطق جنگی گیلانغرب رسید که منطقه‌ای کوهستانی است؛ «رزمنده‌ها باید در آن مناطق با قاطر تردد می‌کردند و در برخی قسمت‌های مسیر که در تیررس دشمن بود، باید مسیری طولانی را سینه‌خیز می‌رفتیم.» دستش را برای چند‌ثانیه روی گوشش می‌گیرد. گاهی باید سؤالاتم را بلندتر بگویم یا تکرار کنم که صدای وزوز توی گوشش بگذارد حرفم را بشنود.

ارتشی محله سرافرازان در ادامه می‌گوید: پس از شش‌ماه ماندن در کردستان، داشتیم برنامه‌های عملیات حصر آبادان، طریق‌القدس و آزادی بستان را انجام می‌دادیم و عملیات فتح‌المبین کم‌کم داشت تدارک دیده می‌شد. یک عملیات دیگر هم در گیلانغرب به نام محمد رسول‌الله(ص) شروع شد که متأسفانه عملیات ناقص اجرا شده بود و باید برای شرکت در آن می‌رفتیم.

غروب که حرکت می‌کردیم، صبح به تدارکات خط مقدم می‌رسیدیم. باید دوازده‌ساعت گاهی پیاده، گاهی با قاطر و گاه سینه‌خیز می‌رفتیم تا دشمن که کاملا به منطقه مسلط بود، ما را نبیند. در همان مسیر، موج انفجار بعضی‌ها را می‌گرفت و نمی‌دانستیم چه کنیم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. مسیر روی کوه بود و هر که شهید یا مجروح می‌شد، می‌چرخید و کل ارتفاع شیاکوه را پایین می‌رفت و در دره می‌افتاد. شهدای بسیاری آن پایین روی هم افتاده بودند.

هیچ کس آنجا نمی‌توانست به مجروحان امداد برساند. دشمن بعد‌از آن عملیات بیست‌بار به ما پاتک زد. شیاکوه موقعیت استراتژیکی در آن عملیات داشت و صدام آن‌قدر عصبانی بود که گفته بود «اگر شده پیرزن‌های بغداد را هم به میدان جنگ بفرستم، شیاکوه را می‌گیرم.»

 

پس‌لرزه‌های اسارت پس از ۳۳ سال

 

خانواده‌ام هم اسیر من شدند

سرهنگ باری تا همین جای گفتگو چند‌بار روی زمین و روی صندلی جای نشستنش را تغییر داده است. این‌بار بی‌تابی امانش نمی‌دهد. بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود و دو استکان چای می‌ریزد و برمی‌گردد و این‌بار روی زمین می‌نشیند و می‌گوید: در دوران پیش از اسارت موج انفجار مرا گرفت و چند‌ترکش سطحی در بدن دارم که چیز مهمی نبود. سختی با روز‌های اسارت آغاز شد و ۹‌سال طول کشید و هنوز هم ادامه دارد.

همسر و چهارفرزند پسرم این روز‌ها هنوز در اسارت پس‌لرزه‌های آن روز‌های اسارت من هستند. می‌دانم درک شرایط من که هرروز در سرم موج انفجار زبانه می‌کشد و وزوز ممتد گوش به‌خصوص وقتی سمعک دارم بی‌تابم می‌کند، ممکن نیست. حق دارند هر‌چه بگویند. آنها هم پاسوز تمام این روز‌های سخت من هستند که سی قرص در روز هم دیگر نمی‌تواند آرامم کند.

ما را زنده می‌خواستند

دوباره می‌رود سراغ تعریف‌کردن از عملیات محمد رسول‌الله (ص). همه در‌حالی در این عملیات حاضر بودند که می‌دانستند منطقه از سه طرف در محاصره عراقی‌هاست؛ «ما برای حفظ شیاکوه ایرانمان تا آخرین توانمان ایستادگی کردیم. لحظه اسارت، هلیکوپتر فرمانده عراقی که بالای سرمان رسید، نیرو‌های زمینی عراق گفتند می‌خواهیم اسرا را زنده بسوزانیم، اما فرمانده گفت آنها را زنده می‌خواهیم که اسیر باشند و نشانه قدرت ما نسبت به ایران.» برای بار چندم صدایش کند و کش‌دار می‌شود و می‌گوید: این صدا هم از سوغاتی‌های جنگ است.

ادامه می‌دهد: هیچ وقت در مسیری که انتخاب کردم، تردید نکردم. هیچ وقت نگفتم چرا هر‌روز بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زنم. اما درد کشیدن همسر و فرزندانم خیلی بیشتر از آن شکنجه‌ها اذیتم می‌کند.


عاشورای سال ۶۰ و شکنجه‌های عجیب‌و‌غریب

عاشورای سال‌۶۰ محمد باری در اردوگاه الانبار اسیر بود. آن روز و شکنجه‌های پیا‌پی و عجیب‌و‌غریبش را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برد. حین صحبت گوشش چند‌بار می‌گیرد و صدایش دوباره آهسته می‌شود؛ «به ما آمپولی زدند که نتوانیم دستمان را بالا بیاوریم و سینه بزنیم. بعد هم رفتند سراغ بچه‌های قطع نخاعی و مجروحانی که در طبقه پایین مستقر بودند تا آنها را بزنند. ما، چون سالم‌تر بودیم، تکبیر گفتیم تا سراغ ما بیایند و دست از سر آنها بردارند. فردا صبح ریختند در اردوگاه و ما را بردند و سه‌چهارنفری آن‌قدر زدندمان که ناخن‌های پاهایمان ریخت.»‌

مدتی مکث می‌کند و می‌گوید: چه بگویم و از کجا بگویم! چه کسی ۹‌سال سر پا دستشویی‌کردن، ۹‌سال یخ شکستن در سرما برای نوشیدن آب، ۹‌سال با دو سه‌قاشق غذا آن هم در یک وعده ظهر سر‌کردن را تجربه کرده است که درکی از شرایط ما داشته باشد؟

یکی از اسرا بعداز شکنجه انگشتش کبود بود. دکتر ناچار بود بدون بیهوشی انگشت کبودشده را قطع کند و محل برش‌ها را با سوزن خیاطی بدوزد

صدایش حزن بدی می‌گیرد و می‌لرزد: یکی از اسرا بعداز شکنجه انگشتش کبود بود. دکتر ناچار بود بدون بیهوشی انگشت کبودشده را قطع کند و محل برش‌ها را با سوزن خیاطی بدوزد؛ فقط برای اینکه مجروح را به بیمارستان نبرند. چون اگر می‌رفت، دستی را که فقط انگشتش کبود بود، از بازو قطع می‌کردند.

در دوران اسارت، رادیویی داشتند که قابش را سوزانده و در پلاستیک مخزن سرم مخفی کرده بودند تا خبر‌های آزادی را داشته باشند و در زمان‌های بسیار محدود می‌توانستند به اخبار آن گوش دهند. در همه آن روز‌ها آزاده محمد باری گاهی کارگردان تئاتر می‌شد، گاهی مداح اهل بیت (ع) و گاهی برای اسرا فیلم‌نامه تعریف می‌کرد که آن ساعت‌های پر‌درد را آسان‌تر بگذرانند.

پس‌لرزه‌های اسارت پس از ۳۳ سال

 

۱۰ سال خدمت افتخاری حرم

تا پنج‌سال در اسارت مفقودالاثر بود و هیچ‌کس از او خبری نداشت. وقتی صلیب سرخ آنها را دید، تازه خبر زنده‌بودنشان پخش شد. محمدآقا می‌گوید: من آن موقع ازدواج نکرده بودم و دو ماه پس از بازگشتم به ایران به اصرار پدرم ازدواج کردم. همسرم، ناهید توانمند، تا امروز تمام هست و نیستش را پای درد و رنج روحی و جسمی من و موفقیت فرزندانم گذاشته است. تا دو سال به خدمت نرفتم. بعد از آن، سال ۷۱ در پشتیبانی ارتش منطقه ۵ خدمت را دوباره شروع کردم.

سال‌۹۰ جزو خادم‌های افتخاری کشیک هشتم حرم شدم و تا ۱۰ سال هم خدمت افتخاری در حرم را داشتم. آن سال‌ها ما آزاده‌ها یک‌جور سوختیم و فرزندانمان در این سال‌ها طوری دیگر می‌سوزند. بعد‌از ازدواج از چهارفرزندم، پسر ارشدم بدون سهمیه در هواپیمایی قبول شد و بدون اینکه مصاحبه بگیرند، ردش کردند در‌حالی‌که خدا‌ترس بود و دین‌دار و متخصص. بعد ناچار شد در ایتالیا دوباره ارشد انرژی بخواند، بلکه دور از وطنی که بسیار دوستش دارد، کاری پیدا کند. پسر‌های دیگرم هم با اینکه با استعدادند، وضعشان همین است؛ نه شغل پر درآمدی دارند و نه زندگی‌شان سامان گرفته است. 

وقت نماز مغرب است. آستین‌هایش را بالا می‌زند که وضو تازه کند؛ مردی که درد‌های فراوانش بین او و خدا فاصله‌ای نینداخته است.

 

هیچ برنامه‌ای برای درمان روح و جسم آزاده‌ها ندارند

ناهید توانمند همسر آزاده محمد باری است. سکوت و حضور نداشتنش حین گفتگو معنای زیادی دارد. با اصرار ما حاضر می‌شود چند‌کلمه‌ای صحبت کند؛ «حرفی برای گفتن ندارم. آزاده‌ها فقط در دوران اسارت از یاد‌ها نرفته بودند، بلکه حالا هم کسی به داد خودشان و خانواده‌هایشان نمی‌رسد. من می‌دانم که رفتار‌های همسرم برای بیماری‌هایی است که از جنگ به او رسیده، اما درک این موضوع برای فرزندان جوانم کمی سخت است. هر‌روز کابوس شکنجه‌های دوران اسارت همسر و پدر را بر دوش‌داشتن برای خانواده اسرا ساده نیست.

کاش مسئولان هر چند ماه یک بار، برنامه‌های سفر و اردو برای اسرا و رزمنده‌ها برگزار می‌کردند تا هم خود آنها و هم خانواده‌هایشان برای چند‌روزی هم شده از این حس‌های دردناک و خاطرات زجر‌آور فاصله بگیرند. همه ما می‌دانیم دست خودشان نیست، اما گاهی دیگر به هیچ طریقی نمی‌توان در‌کنارشان تاب آورد.»

 

* این گزارش چهارشنبه ۲۹ فروردین‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۵ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44